
برای مشاهده این گونه مطالب باید با نام کاربری خود وارد شوید و یا ثبت نام کنید.
اگر عضو سایت هستید لطفا از طریق فرم زیر وارد شوید:

نظرات شما عزیزان:
slm azize dele man.khoobi nanazam???bebakhshid k dir oomadam akhe dirooz kar dashtam natoonestam aslan be net biam.u ham k hamishe ba tarifat mano khejalat zade mikoni
fadat.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
دلم جز مهر مه رويان طريقی بر نم یگيرد
ز هر در م یدهم پندش وليکن در نم یگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نم یگيرد
بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نم یگيرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نم یگيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نم یگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نم یگيرد
سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ ب یمعنی مرا در سر نم یگيرد
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ م یبينم مگر ساغر نم یگيرد
ميان گريه می خندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نم یگيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی گيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نم یگيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گيرد اين آتش زمانی ور نم یگيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمی داند رهی ديگر نم یگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نم یگيرد
ز هر در م یدهم پندش وليکن در نم یگيرد
خدا را ای نصيحتگو حديث ساغر و می گو
که نقشی در خيال ما از اين خوشتر نم یگيرد
بيا ای ساقی گلرخ بياور باده رنگين
که فکری در درون ما از اين بهتر نم یگيرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش اين زرق در دفتر نم یگيرد
من اين دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پير می فروشانش به جامی بر نم یگيرد
از آن رو هست ياران را صفاها با می لعلش
که غير از راستی نقشی در آن جوهر نم یگيرد
سر و چشمی چنين دلکش تو گويی چشم از او بردوز
برو کاين وعظ ب یمعنی مرا در سر نم یگيرد
نصيحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ م یبينم مگر ساغر نم یگيرد
ميان گريه می خندم که چون شمع اندر اين مجلس
زبان آتشينم هست ليکن در نم یگيرد
چه خوش صيد دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از اين خوشتر نمی گيرد
سخن در احتياج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نم یگيرد
من آن آيينه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می گيرد اين آتش زمانی ور نم یگيرد
خدا را رحمی ای منعم که درويش سر کويت
دری ديگر نمی داند رهی ديگر نم یگيرد
بدين شعر تر شيرين ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نم یگيرد